شماره ٤٨٠: به حق آن که در اين دل بجز ولاي تو نيست

به حق آن که در اين دل بجز ولاي تو نيست
ولي او نشوم کو ز اولياي تو نيست
مباد جانم بي غم اگر فداي تو نيست
مباد چشمم روشن اگر سقاي تو نيست
وفا مباد اميدم اگر به غير تو است
خراب باد وجودم اگر براي تو نيست
کدام حسن و جمالي که آن نه عکس تو است
کدام شاه و اميري که او گداي تو نيست
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببين که کام دل من بجز رضاي تو نيست
قضا نتانم کردن دمي که بي تو گذشت
ولي چه چاره که مقدور جز قضاي تو نيست
دلا بباز تو جان را بر او چه مي لرزي
بر او ملرز فدا کن چه شد خداي تو نيست
ملرز بر خود تا بر تو ديگران لرزند
به جان تو که تو را دشمني وراي تو نيست