شماره ٤٦٧: آنک چنان مي رود اي عجب او جان کيست

آنک چنان مي رود اي عجب او جان کيست
سخت روان مي رود سرو خرامان کيست
حلقه آن جعد او سلسله پاي کيست
زلف چليپا و شش آفت ايمان کيست
در دل ما صورتيست اي عجب آن نقش کيست
وين همه بوهاي خوش از سوي بستان کيست
ديدم آن شاه را آن شه آگاه را
گفتم اين شاه کيست خسرو و سلطان کيست
چون سخن من شنيد گفت به خاصان خويش
کاين همه درد از کجاست حال پريشان کيست
عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
دل همه در جست و جو يا رب جويان کيست
دل چه نهي بر جهان باش در او ميهمان
بنده آن شو که او داند مهمان کيست
در دل من دار و گير هست دو صد شاه و مير
اين دل پرغلغله مجلس و ايوان کيست
عرصه دل بي کران گم شده در وي جهان
اي دل درياصفت سينه بيابان کيست
غم چه کند با کسي داند غم از کجاست
شاد ابد گشت آنک داند شادان کيست
اي زده لاف کرم گفته که من محسنم
مرگ تو گويد تو را کاين همه احسان کيست
آن دم کاين دوستان با تو دگرگون شوند
پس تو بداني که اين جمله طلسم آن کيست
نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو
کاي زر کامل عيار نقد تو از کان کيست