شماره ٤٥٠: از بامداد روي تو ديدن حيات ماست

از بامداد روي تو ديدن حيات ماست
امروز روي خوب تو يا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف ديگرست
امروز هر چه عاشق شيدا کند سزاست
امروز آن کسي که مرا دي بداد پند
چون روي تو بديد ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
اين وام از کي خواهم و آن چشم خود که راست
در پيش بود دولت امروز لاجرم
مي جست و مي طپيد دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گويمش بشر
مي ترسم از خداي که گويم که اين خداست
ابروم مي جهيد و دل بنده مي طپيد
اين مي نمود رو که چنين بخت در قفاست
رقاصتر درخت در اين باغ ها منم
زيرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو داده اي
چون باشد آن غريب که همسايه هماست
در ظل آفتاب تو چرخي همي زنيم
کوري آنک گويد ظل از شجر جداست
جان نعره مي زند که زهي عشق آتشين
کآب حيات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خيال تو در کوي سينه ها
پاي برهنه دل به در آيد که جان کجاست
روي زمين چو نور بگيرد ز ماه تو
گويي هزار زهره و خورشيد بر سماست
در روزن دلم نظري کن چو آفتاب
تا آسمان نگويد کان ماه بي وفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تيرم اينک نشان راست
در دل خيال خطه تبريز نقش بست
کان خانه اجابت و دل خانه دعاست