امروز شهر ما را صد رونق ست و جانست
زيرا که شاه خوبان امروز در ميانست
حيران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهري که در ميانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبي چون بر زمين بتابد
آن دم زمين خاکي بهتر ز آسمانست
بر چرخ سبزپوشان پر مي زنند يعني
سلطان و خسرو ما آن ست و صد چنانست
اي جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعيفان عشق تو بي امانست
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاري
چون ايمني نباشد چون شير پاسبانست
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بويش کان يار مهربانست
آن کو کشيد دستت او آفريده ستت
وان کو قرين جان شد او صاحب قرانست
او ماه بي خسوف ست خورشيد بي کسوفست
او خمر بي خمارست او سود بي زيانست
آن شهريار اعظم بزمي نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رايگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست
دلاله چون صبا شد از خار گل جدا شد
باران نبات ها را در باغ امتحانست
بي عز و نازنيني کي کرد ناز و بيني
هر کس که کرد والله خام ست و قلتبانست
خامش که تا بگويد بي حرف و بي زبان او
خود چيست اين زبان ها گر آن زبان زبانست