شماره ٤٣٦: گفتا که کيست بر در گفتم کمين غلامت

گفتا که کيست بر در گفتم کمين غلامت
گفتا چه کار داري گفتم مها سلامت
گفتا که چند راني گفتم که تا بخواني
گفتا که چند جوشي گفتم که تا قيامت
دعوي عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق ياوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا براي دعوي قاضي گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردي رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بي غرامت
گفتا که بود همره گفتم خيالت اي شه
گفتا که خواندت اين جا گفتم که بوي جانت
گفتا چه عزم داري گفتم وفا و ياري
گفتا ز من چه خواهي گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قيصر
گفتا چه ديدي آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالي گفتم ز بيم رهزن
گفتا که کيست رهزن گفتم که اين ملامت
گفتا کجاست ايمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوي عشقت
گفتا که چوني آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگويم من نکته هاي او را
از خويشتن برآيي ني در بود نه بامت