شماره ٤٢٦: غير عشقت راه بين جستيم نيست

غير عشقت راه بين جستيم نيست
جز نشانت همنشين جستيم نيست
آن چنان جستن که مي خواهي بگو
کان چنان را اين چنين جستيم نيست
بعد از اين بر آسمان جوييم يار
زانک ياري در زمين جستيم نيست
چون خيال ماه تو اي بي خيال
تا به چرخ هفتمين جستيم نيست
بهتر آن باشد که محو اين شويم
کز دو عالم به از اين جستيم نيست
صاف هاي جمله عالم خورده گير
همچو درد درد دين جستيم نيست
خاتم ملک سليمان جستنيست
حلقه ها هست و نگين جستيم نيست
صورتي کاندر نگين او بدست
در بتان روم و چين جستيم نيست
آن چنان صورت که شرحش مي کنم
جز که صورت آفرين جستيم نيست
اندر آن صورت يقين حاصل شود
کز وراي آن يقين جستيم نيست
جاي آن هست ار گمان بد بريم
ز آنک بي مکري امين جستيم نيست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
زانک راهي بي کمين جستيم نيست
زين بيان نوري که پيدا مي شود
در بيان و در مبين جستيم نيست