شماره ٤١٣: من نشستم ز طلب وين دل پيچان ننشست

من نشستم ز طلب وين دل پيچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمي جان ننشست
هر کي استاد به کاري بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کي او نعره تسبيح جماد تو شنيد
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست
تا سليمان به جهان مهر هوايت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سليمان ننشست
هر کي تشويش سر زلف پريشان تو ديد
تا ابد از دل او فکر پريشان ننشست
هر کي در خواب خيال لب خندان تو ديد
خواب از او رفت و خيال لب خندان ننشست
ترشي هاي تو صفراي رهي را ننشاند
وز علاج سر سوداي فراوان ننشست
هر که را بوي گلستان وصال تو رسيد
همچنين رقص کنان تا به گلستان ننشست