شماره ٤١٠: دوش آمد بر من آنک شب افروز منست

دوش آمد بر من آنک شب افروز منست
آمدن باري اگر در دو جهان آمدنست
آنک سرسبزي خاک ست و گهربخش فلک
چاشني بخش وطن هاست اگر بي وطنست
در کف عقل نهد شمع که بستان و بيا
تا در من که شفاخانه هر ممتحن است
شمع را تو گرو اين لگن تن چه کني
اين لگن گر نبود شمع تو را صد لگنست
تا در اين آب و گلي کار کلوخ اندازيست
گفت و گو جمله کلوخ ست و يقين دل شکنست
گوهر آينه جان همه در ساده دلي ست
ميل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زين گذر کن صفت يار شکربخش بگو
که ز عشوه شکرش ذره به ذره دهن است
خيره گشته است صفت ها همه کان چه صفت است
کان صفت ها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کاندر باغ
پيش او ياسمن است آن گل تر يا سمنست
روش عشق روش بخش بود بي پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمنست
در جهان فتنه بسي بود و بسي خواهد بود
فتنه ها جمله بر آن فتنه ما مفتتنست
همه دل ها چو کبوتر گرو آن برجند
زانک جاني است که او زنده کن هر بدنست
بس کن آخر چه بر اين گفت زبان چفسيدي
عشق را چند بيان ها است که فوق سخنست