شماره ٣٨٧: خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست

خاک آن کس شو که آب زندگانش روشنست
نيم ناني دررسد تا نيم جاني در تنست
گفتمش آخر پي يک وصل چندين هجر چيست
گفت آري من قصابم گردران با گردنست
دي تماشا رفته بودم جانب صحراي دل
آن نگنجد در نظر چه جاي پيدا کردنست
چشم مست يار گويان هر زمان با چشم من
در دو عالم مي نگنجد آنچ در چشم منست
رو فزون شو از دو عالم تا بريزم بر سرت
آنچ دل را جان جان و ديدگان را ديدنست
ذره ذره عاشقانه پهلوي معشوق خويش
مي زند پهلو که وقت عقد و کابين کردنست
اندر آن پيوند کردن آب و آتش يک شده ست
غنچه آن جا سنبلست و سرو آن جا سوسنست
زير پاشان گنج ها و سوي بالا باغ ها
بشنو از بالا نه وقت زير و بالا گفتنست
من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
شمس تبريزي تو خورشيدي چه گويم مدح تو
صد زبان دارم چو تيغ اما به وصفت الکنست