شماره ٣٧٢: من سر نخورم که سر گران ست

من سر نخورم که سر گران ست
پاچه نخورم که استخوان ست
بريان نخورم که هم زيان ست
من نور خورم که قوت جان ست
من سر نخوهم که باکلاهند
من زر نخوهم که بازخواهند
من خر نخوهم که بند کاهند
من کبک خورم که صيد شاهند
بالا نپرم نه لک لکم من
کس را نگزم که ني سگم من
لنگي نکنم نه بدتکم من
که عاشق روي ايبکم من
ترشي نکنم نه سرکه ام من
پرنم نشوم نه برکه ام من
سرکش نشوم نه عکه ام من
قانع بزيم که مکه ام من
دستار مرا گرو نهادي
يک کوزه مثلثم ندادي
انصاف بده عوان نژادي
ما را کم نيست هيچ شادي
سالار دهي و خواجه ده
آن باده که گفته اي به من ده
ور دفع دهي تو و برون جه
در کس زنان خويشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان ست
خوردم ز ثريد و پاچه يک چند
از پاچه سر مرا زيانست
زين پس سر پاچه نيست ما را
ما را و کسي که اهل خوانست