شماره ٣٦٣: چنان کاين دل از آن دلدار مستست

چنان کاين دل از آن دلدار مستست
ز خوف صاف ما آن يار مستست
خمارش نشکنم الا به خونم
از اين شادي دل غمخوار مستست
شفق وارم به هر صبحي به خون در
که در هر صبح آن خون خوار مستست
مده پند و مبر خونم به گردن
که چشم دلبر کين دار مستست
چرا اين خاک همچون طشت خون ست
که چشم ساقي اسرار مستست