شماره ٣٤٤: به جان تو که سوگند عظيمست

به جان تو که سوگند عظيمست
که جانم بي تو دربند عظيمست
اگر چه خضر سيرآب حياتست
به لعلت آرزومند عظيمست
سخن ها دارم از تو با تو بسيار
ولي خاموشيم پند عظيمست
هر آن کز بيم تو خاموش باشد
اگر چه خر خردمند عظيمست
هر آن کس کو هنر را ترک گويد
ز بهر تو هنرمند عظيمست
فکندم خويش را چون سايه پيشت
فکندن پيشت افکند عظيمست
که بغداد تو را داد بزرگست
سمرقند تو را قند عظيمست
حريصم کرد طمع داد قندت
اگر چه بنده خرسند عظيمست
بريدستي مرا از خويش و پيوند
که دل را با تو پيوند عظيمست
خمش کن همچو عشق اي زاده عشق
اگر چه گفت فرزند عظيمست
رکاب شمس تبريزي گرفتم
که زين شمس زرکند عظيمست