شماره ٣٤٢: مرا چون تا قيامت يار اينست

مرا چون تا قيامت يار اينست
خراب و مست باشم کار اينست
ز کار و کسب ماندم کسبم اينست
رخا زر زن تو را دينار اينست
نه عقلي ماند و ني تميز و ني دل
چه چاره فعل آن ديدار اينست
گل صدبرگ ديد آن روي خوبش
به بلبل گفت گل گلزار اينست
چو خوبان سايه هاي طير غيبند
به سوي غيب آ طيار اين ست
مکرر بنگر آن سو چشم مي مال
که جان را مدرسه و تکرار اينست
چو لب بگشاد جان ها جمله گفتند
شفاي جان هر بيمار اينست
چو يک ساغر ز دست عشق خوردند
يقينشان شد که خود خمار اينست
گرو کردي به مي دستار و جبه
سزاي جبه و دستار اينست
خبر آمد که يوسف شد به بازار
هلا کو يوسف ار بازار اينست
فسوني خواند و پنهان کرد خود را
کمينه لعب آن طرار اينست
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دين و دل و ناچار اينست
ميان گر پيش غير عشق بندم
مسيحي باشم و زنار اينست
به گرد حوض گشتم درفتادم
جزاي آن چنان کردار اينست
دلا چون درفتادي در چنين حوض
تو را غسل قيامت وار اينست
رخ شه جسته اي شهمات اينست
چو دزدي کردي اي دل دار اينست
مشين با خود نشين با هر که خواهي
ز نفس خود ببر اغيار اينست
خمش کن خواجه لاغ پار کم گو
دلم پاره ست و لاغ پار اينست
خمش باش و در اين حيرت فرورو
بهل اسرار را کاسرار اينست