شماره ٣٣٦: بده يک جام اي پير خرابات

بده يک جام اي پير خرابات
مگو فردا که في التأخير آفات
به جاي باده درده خون فرعون
که آمد موسي جانم به ميقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شيران را ز صياديست لذات
چه پرخونست پوز و پنجه شير
ز خون ما گرفتست اين علامات
نگيرم گور و ني هم خون انگور
که من از نفي مستم ني ز اثبات
چو بازم گرد صيد زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بيا اي زاغ و بازي شو به همت
مصفا شو ز زاغي پيش مصفات
بيفشان وصف هاي باز را هم
مجردتر شو اندر خويش چون ذات
نه خاکست اين زمين طشتيست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گويي صبح آمد
نمايد صبح را خود نور مشکات