اندر دل هر کس که از اين عشق اثر نيست
تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نيست
اي خشک درختي که در آن باغ نرستست
وي خوار عزيزي که در اين ظل شجر نيست
بسکل ز جز اين عشق اگر در يتيمي
زيرا که جز اين عشق تو را خويش و پدر نيست
در مذهب عشاق به بيماري مرگست
هر جان که به هر روز از اين رنج بتر نيست
در صورت هر کس که از آن رنگ بديدي
مي دان تو به تحقيق که از جنس بشر نيست
هر ني که بديدي به ميانش کمر عشق
تنگش تو به بر گير که جز تنگ شکر نيست
شمس الحق تبريز چو در دام کشيدت
منگر به چپ و راست که امکان حذر نيست