شماره ٣٣٠: بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت

بار دگر آن دلبر عيار مرا يافت
سرمست همي گشت به بازار مرا يافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا ديد
بگريختم از خانه خمار مرا يافت
بگريختنم چيست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چيست چو صد بار مرا يافت
گفتم که در انبوهي شهرم کي بيابد
آن کس که در انبوهي اسرار مرا يافت
اي مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وي بخت که آن طره طرار مرا يافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا يافت
من از کف پا خار همي کردم بيرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا يافت
از گلشن خود بر سر من يار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا يافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کيله
امروز مه اندر بن انبار مرا يافت
از خون من آثار به هر راه چکيدست
اندر پي من بود به آثار مرا يافت
چون آهو از آن شير رميدم به بيابان
آن شير گه صيد به کهسار مرا يافت
آن کس که به گردون رود و گيرد آهو
با صبر و تأني و به هنجار مرا يافت
در کام من اين شست و من اندر تک دريا
صايد به سررشته جرار مرا يافت
جامي که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن يار کم آزار مرا يافت
اين جان گران جان سبکي يافت و بپريد
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا يافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر انديشه و گفتار مرا يافت