شماره ٣٢٨: بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت

بادست مرا زان سر اندر سر و در سبلت
پرباد چرا نبود سرمست چنين دولت
هر لحظه و هر ساعت بر کوري هشياري
صد رطل درآشامم بي ساغر و بي آلت
مرغان هوايي را بازان خدايي را
از غيب به دست آرم بي صنعت و بي حيلت
خود از کف دست من مرغان عجب رويند
مي از لب من جوشد در مستي آن حالت
آن دانه آدم را کز سنبل او باشد
بفروشم جنت را بر جان نهم جنت