شماره ٣٢٦: حالت ده و حيرت ده اي مبدع بي حالت

حالت ده و حيرت ده اي مبدع بي حالت
ليلي کن و مجنون کن اي صانع بي آلت
صد حاجت گوناگون در ليلي و در مجنون
فريادکنان پيشت کاي معطي بي حاجت
انگشتري حاجت مهريست سليماني
رهنست به پيش تو از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهي
کو بشکند و سوزد صد توبه به يک ساعت
اي گيج سري کان سر گيجيده نگردد ز او
وي گول دلي کان دل ياوه نکند نيت
ما لنگ شديم اين جا بربند در خانه
چرنده و پرنده لنگند در اين حضرت
اي عشق تويي کلي هم تاجي و هم غلي
هم دعوت پيغامبر هم ده دلي امت
از نيست برآوردي ما را جگري تشنه
بردوخته اي ما را بر چشمه اين دولت
خارم ز تو گل گشته و اجزا همه کل گشته
هم اول ما رحمت هم آخر ما رحمت
در خار ببين گل را بيرون همه کس بيند
در جزو ببين کل را اين باشد اهليت
در غوره ببين مي را در نيست ببين شي ء را
اي يوسف در چه بين شاهنشهي و ملکت
خاري که ندارد گل در صدر چمن نايد
خاکي ز کجا يابد بي روح سر و سبلت
کف مي زن و زين مي دان تو منشاء هر بانگي
کاين بانگ دو کف نبود بي فرقت و بي وصلت
خامش که بهار آمد گل آمد و خار آمد
از غيب برون جسته خوبان جهت دعوت