شماره ٣١٠: بازآمد آن مهي که نديدش فلک به خواب

بازآمد آن مهي که نديدش فلک به خواب
آورد آتشي که نميرد به هيچ آب
بنگر به خانه تن و بنگر به جان من
از جام عشق او شده اين مست و آن خراب
مير شرابخانه چو شد با دلم حريف
خونم شراب گشت ز عشق و دلم کباب
چون ديده پر شود ز خيالش ندا رسد
احسنت اي پياله و شاباش اي شراب
درياي عشق را دل من ديد ناگهان
از من بجست در وي و گفتا مرا بياب
خورشيدروي مفخر تبريز شمس دين
اندر پيش دوان شده دل هاي چون سحاب