شماره ٣٠٨: خوابم ببسته اي بگشا اي قمر نقاب

خوابم ببسته اي بگشا اي قمر نقاب
تا سجده هاي شکر کند پيشت آفتاب
دامان تو گرفتم و دستم بتافتي
هين دست درکشيدم روي از وفا متاب
گفتي مکن شتاب که آن هست فعل ديو
ديو او بود که مي نکند سوي تو شتاب
يا رب کنم ببينم بر درگه نياز
چندين هزار يا رب مشتاق آن جواب
از خاک بيشتر دل و جان هاي آتشين
مستسقيانه کوزه گرفته که آب آب
بر خاک رحم کن که از اين چار عنصر او
بي دست و پاتر آمد در سير و انقلاب
وقتي که او سبک شود آن باد پاي اوست
لنگانه برجهد دو سه گامي پي سحاب
تا خنده گيرد از تک آن لنگ برق را
و اندر شفاعت آيد آن رعد خوش خطاب
با ساقيان ابر بگويد که برجهيد
کز تشنگان خاک بجوشيد اضطراب
گيرم که من نگويم آخر نمي رسد
اندر مشام رحمت بوي دل کباب
پس ساقيان ابر همان دم روان شوند
با جره و قنينه و با مشک پرشراب
خاموش و در خراب همي جوي گنج عشق
کاين گنج در بهار بروييد از خراب