شماره ٣٠٥: آواز داد اختر بس روشنست امشب

آواز داد اختر بس روشنست امشب
گفتم ستارگان را مه با منست امشب
بررو به بام بالا از بهر الصلا را
گل چيدنست امشب مي خوردنست امشب
تا روز دلبر ما اندر برست چون دل
دستش به مهر ما را در گردنست امشب
تا روز زنگيان را با روم دار و گيرست
تا روز چنگيان را تنتن تنست امشب
تا روز ساغر مي در گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ريزم
شادي آنک ماهت بر روزنست امشب
داوودوار ما را آهن چو موم گردد
کآهن رباست دلبر دل آهنست امشب
بگشاي دست دل را تا پاي عشق کوبد
کان زار ترس ديده در مأمنست امشب
بر روي چون زر من اي بخت بوسه مي ده
کاين زر گازديده در معدنست امشب
آن کو به مکر و دانش مي بست راه ما را
پالان خر بر او نه کو کودنست امشب
شمشير آبدارش پوسيده است و چوبين
وان نيزه درازش چون سوزنست امشب
خرگاه عنکبوتست آن قلعه حصينش
برگستوان و خودش چون روغنست امشب
خاموش کن که طامع الکن بود هميشه
با او چه بحث داري کو الکنست امشب