شماره ٣٠٠: کو همه لطف که در روي تو ديدم همه شب

کو همه لطف که در روي تو ديدم همه شب
وان حديث چو شکر کز تو شنيدم همه شب
گر چه از شمع تو مي سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پريدم همه شب
شب به پيش رخ چون ماه تو چادر مي بست
من چو مه چادر شب مي بدريدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود مي ليسد
من چو طفلان سر انگشت گزيدم همه شب
سينه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو اي کان عسل شهد کشيدم همه شب
دام شب آمد جان هاي خلايق بربود
چون دل مرغ در آن دام طپيدم همه شب
آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ويند
اندر آن دام مر او را طلبيدم همه شب