شماره ٢٩٩: يا وصال يار بايد يا حريفان را شراب

يا وصال يار بايد يا حريفان را شراب
چونک دريا دست ندهد پاي نه در جوي آب
آن حريفان چو جان و باقيان جاودان
در لطافت همچو آب و در سخاوت چون سحاب
همرهان آب حيوان خضريان آسمان
زندگي هر عمارت گنج هاي هر خراب
آب يار نور آمد اين لطيف و آن ظريف
هر دو غمازند ليکن ني ز کين بل ز احتساب
آب اندر طشت و يا جو چون ز کف جنبان شود
نور بر ديوار هم آغاز گيرد اضطراب
عرق جنسيت برادر جون قيامت مي کند
خود تو بنگر من خموشم و هوا علم بالصواب