شماره ٢٩٨: آه از اين زشتان که مه رو مي نمايند از نقاب

آه از اين زشتان که مه رو مي نمايند از نقاب
از درون سو کاه تاب و از برون سو ماهتاب
چنگ دجال از درون و رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمير و رمز شاهان در خطاب
عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نماني ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
چون به سگ نان افکني سگ بو کند آنگه خورد
سگ نه اي شيري چه باشد بهر نان چندين شتاب
در هر آن مردار بيني رنگکي گويي که جان
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بياب
تو سؤال و حاجتي دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آيد فنا گردد سؤال اندر جواب
از خطابش هست گشتي چون شراب از سعي آب
وز شرابش نيست گشتي همچو آب اندر شراب
او ز نازش سر کشيده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پيش صواب
گر خزان غارتي مر باغ را بي برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد براي فتح باب
برگ ها چون نامه ها بر وي نبشته خط سبز
شرح آن خط ها بجو از عنده ام الکتاب