شماره ٢٥٢: نذر کند يار که امشب تو را

نذر کند يار که امشب تو را
خواب نباشد ز طمع برتر آ
حفظ دماغ آن مدمغ بود
چونک سهر بايد يار مرا
هست دماغ تو چو زيت چراغ
هست چراغ تن ما بي وفا
گر دبه پرزيت بود سود نيست
صبح شود گشت چراغت فنا
دعوت خورشيد به از زيت تو
چند چراغ ارزد آن يک صلا
چشم خوشش را ابدا خواب نيست
مست کند چشم همه خلق را
جمله بخسپند و تبسم کند
چشم خوشش بر خلل چشم ها
پس لمن الملک برآيد به چرخ
کو ملکان خوش زرين قبا
کو امرا کو وزرا کو مهان
بهر بلادالله حافظ کجا
اهل علم چون شد و اهل قلم
ديو نيابي تو به ديوان سرا
خانه و تنشان شده تاريک و تنگ
چونک ببرديم يکي دم ضيا
گرد که بادش برود چون شود
افتد بر خاک سيه بي نوا
چون بجهند از حجب خواب خويش
بازبمالند سبال جفا
اه چه فراموش گرند اين گروه
دانششان هيچ ندارد بقا
زود فراموش شود سوز شمع
بر دل پروانه ز جهل و عما
بازبيايد به پر نيم سوز
بازبسوزد چو دل ناسزا
نذر تو کن حکم تو کن حاکمي
بر شب و بر روز و سحر اي خدا