شماره ٢٣١: سبکتري تو از آن دم که مي رسد ز صبا

سبکتري تو از آن دم که مي رسد ز صبا
ز دم زدن نشود سير و مانده کس جانا
ز دم زدن کي شود مانده يا کي سير شود
تو آن دمي که خدا گفت يحيي الموتي
دهان گور شود باز و لقمه ايش کند
چو بسته گشت دهان تن از دم احيا
دمم فزون ده تا خيک من شود پرباد
که تا شوم ز دم تو سوار بر دريا
مباد روزي کاندر جهان تو درندمي
که يک گياه نرويد ز جمله صحرا
فروکش اين دم زيرا تو را دمي دگر است
چو بسکلد ز لب اين باد آن بود برجا