شماره ٢٠٧: اي که به هنگام درد راحت جاني مرا

اي که به هنگام درد راحت جاني مرا
وي که به تلخي فقر گنج رواني مرا
آن چه نبردست وهم عقل نديدست و فهم
از تو به جانم رسيد قبله ازاني مرا
از کرمت من به ناز مي نگرم در بقا
کي بفريبد شها دولت فاني مرا
نغمت آن کس که او مژده تو آورد
گر چه به خوابي بود به ز اغاني مرا
در رکعات نماز هست خيال تو شه
واجب و لازم چنانک سبع مثاني مرا
در گنه کافران رحم و شفاعت تو راست
مهتري و سروري سنگ دلاني مرا
گر کرم لايزال عرضه کند ملک ها
پيش نهد جمله اي کنز نهاني مرا
سجده کنم من ز جان روي نهم من به خاک
گويم از اين ها همه عشق فلاني مرا
عمر ابد پيش من هست زمان وصال
زانک نگنجد در او هيچ زماني مرا
عمر اواني ست و وصل شربت صافي در آن
بي تو چه کار آيدم رنج اواني مرا
بيست هزار آرزو بود مرا پيش از اين
در هوسش خود نماند هيچ اماني مرا
از مدد لطف او ايمن گشتم از آنک
گويد سلطان غيب لست تراني مرا
گوهر معني اوست پر شده جان و دلم
اوست اگر گفت نيست ثالث و ثاني مرا
رفت وصالش به روح جسم نکرد التفات
گر چه مجرد ز تن گشت عياني مرا
پير شدم از غمش ليک چو تبريز را
نام بري بازگشت جمله جواني مرا