شماره ١٩١: بيدار کن طرب را بر من بزن تو خود را

بيدار کن طرب را بر من بزن تو خود را
چشمي چنين بگردان کوري چشم بد را
خود را بزن تو بر من اينست زنده کردن
بر مرده زن چو عيسي افسون معتمد را
اي رويت از قمر به آن رو به روي من نه
تا بنده ديده باشد صد دولت ابد را
در واقعه بديدم کز قند تو چشيدم
با آن نشان که گفتي اين بوسه نام زد را
جان فرشته بودي يا رب چه گشته بودي
کز چهره مي نمودي لم يتخذ ولد را
چون دست تو کشيدم صورت دگر نديدم
بي هوشيي بديدم گم کرده مر خرد را
جام چو نار درده بي رحم وار درده
تا گم شوم ندانم خود را و نيک و بد را
اين بار جام پر کن ليکن تمام پر کن
تا چشم سير گردد يک سو نهد حسد را
درده ميي ز بالا در لا اله الا
تا روح اله بيند ويران کند جسد را
از قالب نمدوش رفت آينه خرد خوش
چندانک خواهي اکنون مي زن تو اين نمد را