شماره ١٨٦: اي ميرآب بگشا آن چشمه روان را

اي ميرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشم ها گشايد ز اشکوفه بوستان را
آب حيات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دريا کردست ديدگان را
هرگز کسي نرقصد تا لطف تو نبيند
کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد
کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
بر پرده هاي دنيا بسيار رقص کرديم
چابک شويد ياران مر رقص آن جهان را
جان ها چو مي برقصد با کندهاي قالب
خاصه چو بسکلاند اين کنده گران را
پس ز اول ولادت بوديم پاي کوبان
در ظلمت رحم ها از بهر شکر جان را
پس جمله صوفيانيم از خانقه رسيده
رقصان و شکرگويان اين لوت رايگان را
اين لوت را اگر جان بدهيم رايگانست
خود چيست جان صوفي اين گنج شايگان را
چون خوان اين جهان را سرپوش آسمانست
از خوان حق چه گويم زهره بود زبان را
ما صوفيان راهيم ما طبل خوار شاهيم
پاينده دار يا رب اين کاسه را و خوان را
در کاسه هاي شاهان جز کاسه شست ما ني
هر خام درنيابد اين کاسه را و نان را
از کاسه هاي نعمت تا کاسه ملوث
پيش مگس چه فرق است آن ننگ ميزبان را
وان کس که کس بود او ناخورده و چشيده
گه مي گزد زبان را گه مي زند دهان را