شماره ١٧٨: مي شدي غافل ز اسرار قضا

مي شدي غافل ز اسرار قضا
زخم خوردي از سلحدار قضا
اين چه کار افتاد آخر ناگهان
اين چنين باشد چنين کار قضا
هيچ گل ديدي که خندد در جهان
کو نشد گرينده از خار قضا
هيچ بختي در جهان رونق گرفت
کو نشد محبوس و بيمار قضا
هيچ کس دزديده روي عيش ديد
کو نشد آونگ بر دار قضا
هيچ کس را مکر و فن سودي نکرد
پيش بازي هاي مکار قضا
اين قضا را دوستان خدمت کنند
جان کنند از صدق ايثار قضا
گر چه صورت مرد جان باقي بماند
در عنايت هاي بسيار قضا
جوز بشکست و بمانده مغز روح
رفت در حلوا ز انبار قضا
آنک سوي نار شد بي مغز بود
مغز او پوسيد از انکار قضا
آنک سوي يار شد مسعود بود
مغز جان بگزيد و شد يار قضا