شماره ١٧٧: اي بگفته در دلم اسرارها

اي بگفته در دلم اسرارها
وي براي بنده پخته کارها
اي خيالت غمگسار سينه ها
اي جمالت رونق گلزارها
اي عطاي دست شادي بخش تو
دست اين مسکين گرفته بارها
اي کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پايم بکنده خارها
اي ببخشيده بسي سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پيش تو
دانه افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذره اي ايثارها
چاره اي نبود جز از بيچارگي
گر چه حيله مي کنيم و چاره ها
نورهاي شمس تبريزي چو تافت
ايمنيم از دوزخ و از نارها