شماره ١٦٢: تو مرا جان و جهاني چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهاني چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج رواني چه کنم سود و زيان را
نفسي يار شرابم نفسي يار کبابم
چو در اين دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رميدم ز همه بازرهيدم
نه نهانم نه بديدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صيد و شکارم چه کنم تير و کمان را
چو من اندر تک جويم چه روم آب چه جويم
چه توان گفت چه گويم صفت اين جوي روان را
چو نهادم سر هستي چه کشم بار کهي را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشي عشق چه مستي چو قدح بر کف دستي
خنک آن جا که نشستي خنک آن ديده جان را
ز تو هر ذره جهاني ز تو هر قطره چو جاني
چو ز تو يافت نشاني چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فايق به تک بحر حقايق
چو به سر بايد رفتن چه کنم پاي دوان را
به سلاح احد تو ره ما را بزدي تو
همه رختم ستدي تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پيچان
دل من شد سبک اي جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از اين خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزين گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را