شماره ١٤٨: از پي شمس حق و دين ديده گريان ما

از پي شمس حق و دين ديده گريان ما
از پي آن آفتابست اشک چون باران ما
کشتي آن نوح کي بينيم هنگام وصال
چونک هستي ها نماند از پي طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خويش
رو نمايد کشتي آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس برويد جمله عالم لاله و ريحان ما
هر چه مي باريد اکنون ديده گريان ما
سر آن پيدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب اين زمين از گلستان يک سان شود
خار و خس پيدا نباشد در گل يک سان ما
زير هر گلبن نشسته ماه رويي زهره رخ
چنگ عشرت مي نوازد از پي خاقان ما
هر زمان شهره بتي بيني که از هر گوشه اي
جام مي را مي دهد در دست بادستان ما
ديده ناديده ما بوسه ديده زان بتان
تا ز حيراني گذشته ديده حيران ما
جان سودا نعره زن ها اين بتان سيمبر
دل گود احسنت عيش خوب بي پايان ما
خاک تبريزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفاي کوثر و چون چشمه حيوان ما