شماره ١٤٧: آخر از هجران به وصلش دررسيدستي دلا

آخر از هجران به وصلش دررسيدستي دلا
صد هزاران سر سر جان شنيدستي دلا
از وراي پرده ها تو گشته اي چون مي از او
پرده خوبان مه رو را دريدستي دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خميدستي دلا
ز آن سوي هست و عدم چون خاص خاص خسروي
همچو ادبيران چه در هستي خزيدستي دلا
باز جاني شسته اي بر ساعد خسرو به ناز
پاي بندت با ويست ار چه پريدستي دلا
ور نباشد پاي بندت تا نپنداري که تو
از چنان آرام جان ها دررميدستي دلا
بلک چون ماهي به دريا بلک چون قالب به جان
در هواي عشق آن شه آرميدستي دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزيد
تو ز قرآن گزينش برگزيدستي دلا
چون لب اقبال دولت تو گزيدي باک نيست
گر ز زخم خشم دست خود گزيدستي دلا
پاي خود بر چرخ تا ننهي تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدين دويدستي دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نياشامي مدام
کز مدام شمس تبريزي چشيدستي دلا