شماره ١٤٥: اي وصالت يک زمان بوده فراقت سال ها

اي وصالت يک زمان بوده فراقت سال ها
اي به زودي بار کرده بر شتر احمال ها
شب شد و درچين ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاريک بس زلزال ها
چون همي رفتي به سکته حيرتي حيران بدم
چشم باز و من خموش و مي شد آن اقبال ها
ور نه سکته بخت بودي مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردي بردريدي شال ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پيش تو
در زمان قربان بکردي خود چه باشد مال ها
تا بگشتي در شب تاريک ز آتش نال ها
تا چو احوال قيامت ديده شد اهوال ها
تا بديدي دل عذابي گونه گونه در فراق
سنگ خون گريد اگر زان بشنود احوال ها
قدها چون تير بوده گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل ها دال ها
چون درستي و تمامي شاه تبريزي بديد
در صف نقصان نشست است از حيا مثقال ها
از براي جان پاک نورپاش مه وشت
اي خداوند شمس دين تا نشکني آمال ها
از مقال گوهرين بحر بي پايان تو
لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال ها
حال هاي کاملاني کان وراي قال هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال ها
ذره هاي خاک هامون گر بيابد بوي او
هر يکي عنقا شود تا برگشايد بال ها
بال ها چون برگشايد در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها
ديده نقصان ما را خاک تبريز صفا
کحل بادا تا بيابد زان بسي اکمال ها
چونک نورافشان کني درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال ها
خود همان بخشش که کردي بي خبر اندر نهان
مي کند پنهان پنهان جمله افعال ها
ناگهان بيضه شکافد مرغ معني برپرد
تا هما از سايه آن مرغ گيرد فال ها
هم تو بنويس اي حسام الدين و مي خوان مدح او
تا به رغم غم ببيني بر سعادت خال ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نيست
دست شمس الدين دهد مر پات را خلخال ها