شماره ١٣٣: غمزه عشقت بدان آرد يکي محتاج را

غمزه عشقت بدان آرد يکي محتاج را
کو به يک جو برنسنجد هيچ صاحب تاج را
اطلس و ديباج بافد عاشق از خون جگر
تا کشد در پاي معشوق اطلس و ديباج را
در دل عاشق کجا يابي غم هر دو جهان
پيش مکي قدر کي باشد امير حاج را
عشق معراجيست سوي بام سلطان جمال
از رخ عاشق فروخوان قصه معراج را
زندگي ز آويختن دارد چو ميوه از درخت
زان همي بيني درآويزان دو صد حلاج را
گر نه علم حال فوق قال بودي کي بدي
بنده احبار بخارا خواجه نساج را
بلمه اي هان تا نگيري ريش کوسه در نبرد
هندوي ترکي مياموز آن ملک تمغاج را
همچو فرزين کژروست و رخ سيه بر نطع شاه
آنک تلقين مي کند شطرنج مر لجلاج را
اي که ميرخوان به غراقان روحاني شدي
بر چنين خواني چه چيني خرده تتماج را
عاشق آشفته از آن گويد که اندر شهر دل
عشق دايم مي کند اين غارت و تاراج را
بس کن ايرا بلبل عشقش نواها مي زند
پيش بلبل چه محل باشد دم دراج را