شماره ١٢٣: ديدم شه خوب خوش لقا را

ديدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سينه ها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده گه مه و فلک را
آن قبله جان اوليا را
هر پاره من جدا همي گفت
کاي شکر و سپاس مر خدا را
موسي چو بديد ناگهاني
از سوي درخت آن ضيا را
گفتا که ز جست و جوي رستم
چون يافتم اين چنين عطا را
گفت اي موسي سفر رها کن
وز دست بيفکن آن عصا را
آن دم موسي ز دل برون کرد
همسايه و خويش و آشنا را
اخلع نعليک اين بود اين
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانه دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبيا را
گفت اي موسي به کف چه داري
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بيفکن
بنگر تو عجايب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگريخت چو ديد اژدها را
گفتا که بگير تا منش باز
چوبي سازم پي شما را
سازم ز عدوت دست ياري
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من نداني
ياران لطيف باوفا را
دست و پايت چو مار گردد
چون درد دهيم دست و پا را
اي دست مگير غير ما را
اي پا مطلب جز انتها را
مگريز ز رنج ما که هر جا
رنجيست رهي بود دوا را
نگريخت کسي ز رنج الا
آمد بترش پي جزا را
از دانه گريز بيم آن جاست
بگذار به عقل بيم جا را
شمس تبريز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف ها را