شماره ١٠٩: بکت عيني غداه البين دمعا

بکت عيني غداه البين دمعا
و اخري بالبکا بخلت علينا
فعاقبت التي بخلت علينا
بان غمضتها يوم التقينا
چه مرد آن عتابم خيز يارا
بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم ز آنچ مردم مي برنجند
که پيشم جمله جان ها هست يکتا
اگر چه پوستيني بازگونه
بپوشيدست اين اجسام بر ما
تو را در پوستين من مي شناسم
همان جان مني در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازيم با خود جنگ و هيجا
يکي جانيم در اجسام مفرق
اگر خرديم اگر پيريم و برنا
چراغک هاست کآتش را جدا کرد
يکي اصلست ايشان را و منش
يکي طبع و يکي رنگ و يکي خوي
که سرهاشان نباشد غير پاها
در اين تقرير برهان هاست در دل
به سر با تو بگويم يا به اخفا
غلط خود تو بگويي با تو آن را
چه تو بر توست بنگر اين تماشا