شماره ٧٦: آخر بشنيد آن مه آه سحر ما را

آخر بشنيد آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه در سينه من گويم
اي دور قمر بنگر دور قمر ما را
کو رستم دستان تا دستان بنماييمش
کو يوسف تا بيند خوبي و فر ما را
تو لقمه شيرين شو در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را
ما را کرمش خواهد تا در بر خود گيرد
زين روي دوا سازد هر لحظه گر ما را
چون بي نمکي نتوان خوردن جگر بريان
مي زن به نمک هر دم بريان جگر ما را
بي پاي طواف آريم بي سر به سجود آييم
چون بي سر و پا کرد او اين پا و سر ما را
بي پاي طواف آريم گرد در آن شاهي
کو مست الست آمد بشکست در ما را
چون زر شد رنگ ما از سينه سيمينش
صد گنج فدا بادا اين سيم و زر ما را
در رنگ کجا آيد در نقش کجا گنجد
نوري که ملک سازد جسم بشر ما را
تشبيه ندارد او وز لطف روا دارد
زيرا که همي داند ضعف نظر ما را
فرمود که نور من ماننده مصباح است
مشکات و زجاجه گفت سينه و بصر ما را
خامش کن تا هر کس در گوش نيارد اين
خود کيست که دريابد او خير و شر ما را