شماره ٦٤: تو ديدي هيچ عاشق را که سيري بود از اين سودا

تو ديدي هيچ عاشق را که سيري بود از اين سودا
تو ديدي هيچ ماهي را که او شد سير از اين دريا
تو ديدي هيچ نقشي را که از نقاش بگريزد
تو ديدي هيچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
بود عاشق فراق اندر چو اسمي خالي از معني
ولي معني چو معشوقي فراغت دارد از اسما
تويي دريا منم ماهي چنان دارم که مي خواهي
بکن رحمت بکن شاهي که از تو مانده ام تنها
ايا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر
دمي که تو نه اي حاضر گرفت آتش چنين بالا
اگر آتش تو را بيند چنان در گوشه بنشيند
کز آتش هر که گل چيند دهد آتش گل رعنا
عذابست اين جهان بي تو مبادا يک زمان بي تو
به جان تو که جان بي تو شکنجه ست و بلا بر ما
خيالت همچو سلطاني شد اندر دل خراماني
چنانک آيد سليماني درون مسجد اقصي
هزاران مشعله برشد همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد پر از رضوان پر از حورا
تعالي الله تعالي الله درون چرخ چندين مه
پر از حورست اين خرگه نهان از ديده اعمي
زهي دلشاد مرغي کو مقامي يافت اندر عشق
به کوه قاف کي يابد مقام و جاي جز عنقا
زهي عنقاي رباني شهنشه شمس تبريزي
که او شمسيست ني شرقي و ني غربي و ني در جا