شماره ٥٦: عطارد مشتري بايد متاع آسماني را

عطارد مشتري بايد متاع آسماني را
مهي مريخ چشم ارزد چراغ آن جهاني را
چو چشمي مقترن گردد بدان غيبي چراغ جان
ببيند بي قرينه او قرينان نهاني را
يکي جان عجب بايد که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوي بايد عروسان معاني را
يکي چشميست بشکفته صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته براي باغباني را
چنين باغ و چنين شش جو پس اين پنج و اين شش جو
قياسي نيست کمتر جو قياس اقتراني را
به صف ها رايت نصرت به شب ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت در سبع المثاني را
شکسته پشت شيطان را بديده روي سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال باني را
زهي صافي زهي حري مثال مي خوشي مري
کسي دزدد چنين دري که بگذارد عواني را
الي البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقينا الدر مجانا فلا نبغي الدناني را
لقيت الماء عطشانا لقيت الرزق عريانا
صحبت الليث احيانا فلا اخشي السناني را
توي موسي عهد خود درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون بايد زد رها کن اين شباني را
الا ساقي به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغواني را
بگردان باده شاهي که همدردي و همراهي
نشان درد اگر خواهي بيا بنگر نشاني را
بيا درده مي احمر که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به يک ساغر حريف امتحاني را
برو اي رهزن مستان رها کن حيله و دستان
که ره نبود در اين بستان دغا و قلتباني را
جواب آنک مي گويد به زر نخريده اي جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رايگاني را