شماره ٥٥: شب قدر است جسم تو کز او يابند دولت ها

شب قدر است جسم تو کز او يابند دولت ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت ها
مگر تقويم يزداني که طالع ها در او باشد
مگر درياي غفراني کز او شويند زلت ها
مگر تو لوح محفوظي که درس غيب از او گيرند
و يا گنجينه رحمت کز او پوشند خلعت ها
عجب تو بيت معموري که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوري کز او نوشند شربت ها
و يا آن روح بي چوني کز اين ها جمله بيروني
که در وي سرنگون آمد تأمل ها و فکرت ها
ولي برتافت بر چون ها مشارق هاي بي چوني
بر آثار لطيف تو غلط گشتند الفت ها
عجايب يوسفي چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده يعقوبان به دام و جاه ملت ها
چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حيرت ها
چو از حيرت گذر يابد صفات آن را که دريابد
خمش که بس شکسته شد عبارت ها و عبرت ها