شماره ٥٤: از اين اقبالگاه خوش مشو يک دم دلا تنها

از اين اقبالگاه خوش مشو يک دم دلا تنها
دمي مي نوش باده جان و يک لحظه شکر مي خا
به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمي الهام امر قل دمي تشريف اعطينا
تصورهاي روحاني خوشي بي پشيماني
ز رزم و بزم پنهاني ز سر سر او اخفي
ملاحت هاي هر چهره از آن درياست يک قطره
به قطره سير کي گردد کسي کش هست استسقا
دلا زين تنگ زندان ها رهي داري به ميدان ها
مگر خفته ست پاي تو تو پنداري نداري پا
چه روزي هاست پنهاني جز اين روزي که مي جويي
چه نان ها پخته اند اي جان برون از صنعت نانبا
تو دو ديده فروبندي و گويي روز روشن کو
زند خورشيد بر چشمت که اينک من تو در بگشا
از اين سو مي کشانندت و زان سو مي کشانندت
مرو اي ناب با دردي بپر زين درد رو بالا
هر انديشه که مي پوشي درون خلوت سينه
نشان و رنگ انديشه ز دل پيداست بر سيما
ضمير هر درخت اي جان ز هر دانه که مي نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتيجه شرب او پيدا
ز دانه سيب اگر نوشد برويد برگ سيب از وي
ز دانه تمر اگر نوشد برويد بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبيب از علت آگه شد
ز رنگ و روي چشم تو به دينت پي برد بينا
ببيند حال دين تو بداند مهر و کين تو
ز رنگت ليک پوشاند نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه مي دارد ولي با لب نمي خواند
همي داند کز اين حامل چه صورت زايدش فردا
وگر برگويد از ديده بگويد رمز و پوشيده
اگر درد طلب داري بداني نکته و ايما
وگر درد طلب نبود صريحا گفته گير اين را
فسانه ديگران داني حواله مي کني هر جا