شماره ٤٤: در دو جهان لطيف و خوش همچو امير ما کجا

در دو جهان لطيف و خوش همچو امير ما کجا
ابروي او گره نشد گر چه که ديد صد خطا
چشم گشا و رو نگر جرم بيار و خو نگر
خوي چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا
من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها
زهر به پيش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پيش او بنه تا کندش همه رضا
آب حيات او ببين هيچ مترس از اجل
در دو در رضاي او هيچ ملرز از قضا
سجده کني به پيش او عزت مسجدت دهد
اي که تو خوار گشته اي زير قدم چو بوريا
خواندم امير عشق را فهم بدين شود تو را
چونک تو رهن صورتي صورتتست ره نما
از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوييش بيا
دل چو کبوتري اگر مي بپرد ز بام تو
هست خيال بام تو قبله جانش در هوا
بام و هوا تويي و بس نيست روي بجز هوس
آب حيات جان تويي صورت ها همه سقا
دور مرو سفر مجو پيش تو است ماه تو
نعره مزن که زير لب مي شنود ز تو دعا
مي شنود دعاي تو مي دهدت جواب او
کاي کر من کري بهل گوش تمام برگشا
گر نه حديث او بدي جان تو آه کي زدي
آه بزن که آه تو راه کند سوي خدا
چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم
ميوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ريگ را
باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بيازما
شب برود بيا به گه تا شنوي حديث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشين ز پا