شماره ٤١: شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما

شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا
سوي دل ما بنگر کز هوس ديدن تو
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا
دوش به هر جا که بدي دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا
دوش همي گشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا هيج نومي و نفي
سايه نوري تو و ما جمله جهان سايه تو
نور کي ديدست که او باشد از سايه جدا
گاه بود پهلوي او گاه شود محو در او
پهلوي او هست خدا محو در او هست لقا
سايه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدايش به خدا
شرح جدايي و درآميختگي سايه و نور
لا يتناهي و لئن جئت بضعف مددا
نور مسبب بود و هر چه سبب سايه او
بي سببي قد جعل الله لکل سببا
آينه همدگر افتاد مسبب و سبب
هر کي نه چون آينه گشتست نديد آينه را