شماره ٣٦: خواجه بيا خواجه بيا خواجه دگربار بيا

خواجه بيا خواجه بيا خواجه دگربار بيا
دفع مده دفع مده اي مه عيار بيا
عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر اي شه خمار بيا
پاي تويي دست تويي هستي هر هست تويي
بلبل سرمست تويي جانب گلزار بيا
گوش تويي ديده تويي وز همه بگزيده تويي
يوسف دزديده تويي بر سر بازار بيا
از نظر گشته نهان اي همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بي دل و دستار بيا
روشني روز تويي شادي غم سوز تويي
ماه شب افروز تويي ابر شکربار بيا
اي علم عالم نو پيش تو هر عقل گرو
گاه ميا گاه مرو خيز به يک بار بيا
اي دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره ميفشار بيا
اي شب آشفته برو وي غم ناگفته برو
اي خرد خفته برو دولت بيدار بيا
اي دل آواره بيا وي جگر پاره بيا
ور ره در بسته بود از ره ديوار بيا
اي نفس نوح بيا وي هوس روح بيا
مرهم مجروح بيا صحت بيمار بيا
اي مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادي عشاق بجو کوري اغيار بيا
بس بود اي ناطق جان چند از اين گفت زبان
چند زني طبل بيان بي دم و گفتار بيا