شماره ٣٢: ديدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتي

ديدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتي
در خواب غفلت بي خبر زو بوالعلي و بوالعلا
زان مي که در سر داشتم من ساغري برداشتم
در پيش او مي داشتم گفتم که اي شاه الصلا
گفتا چيست اين اي فلان گفتم که خون عاشقان
جوشيده و صافي چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتا چو تو نوشيده اي در ديگ جان جوشيده اي
از جان و دل نوشش کنم اي باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشيدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
مي کرد اشارت آسمان کاي چشم بد دور از شما