شماره ٢٧: آن خواجه را در کوي ما در گل فرورفتست پا

آن خواجه را در کوي ما در گل فرورفتست پا
با تو بگويم حال او برخوان اذا جاء القضا
جباروار و زفت او دامن کشان مي رفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازيچه ديده عشق را
بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا
مي آيد از قبضه قضا بر پر او تير بلا
اي خواجه سرمستک شدي بر عاشقان خنبک زدي
مست خداوندي خود کشتي گرفتي با خدا
بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بي خبر
هميان او پرسيم و زر گوشش پر از طال بقا
از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پاي او
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا
باشد کرم را آفتي کان کبر آرد در فتي
از وهم بيمارش کند در چاپلوسي هر گدا
بدهد درم ها در کرم او نافريدست آن درم
از مال و ملک ديگري مردي کجا باشد سخا
فرعون و شدادي شده خيکي پر از بادي شده
موري بده ماري شده وان مار گشته اژدها
عشق از سر قدوسيي همچون عصاي موسيي
کو اژدها را مي خورد چون افکند موسي عصا
بر خواجه روي زمين بگشاد از گردون کمين
تيري زدش کز زخم او همچون کماني شد دوتا
در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعيان در غرغره مرگ و فنا
رسوا شده عريان شده دشمن بر او گريان شده
خويشان او نوحه کنان بر وي چو اصحاب عزا
فرعون و نمرودي بده اني انا الله مي زده
اشکسته گردن آمده در يارب و در ربنا
او زعفراني کرده رو زخمي نه بر اندام او
جز غمزه غمازه اي شکرلبي شيرين لقا
تيرش عجبتر يا کمان چشمش تهيتر يا دهان
او بي وفاتر يا جهان او محتجبتر يا هما
اکنون بگويم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجير نهان هين گوش ها را برگشا
کي برگشايي گوش را کو گوش مر مدهوش را
مخلص نباشد هوش را جز يفعل الله ما يشا
اين خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عايشه کابيض عيني من بکا
انا هلکنا بعدکم يا ويلنا من بعدکم
مقت الحيوه فقدکم عودوا الينا بالرضا
العقل فيکم مرتهن هل من صدا يشفي الحزن
و القلب منکم ممتحن في وسط نيران النوي
اي خواجه با دست و پا پايت شکستست از قضا
دل ها شکستي تو بسي بر پاي تو آمد جزا
اين از عنايت ها شمر کز کوي عشق آمد ضرر
عشق مجازي را گذر بر عشق حقست انتها
غازي به دست پور خود شمشير چوبين مي دهد
تا او در آن استا شود شمشير گيرد در غزا
عشقي که بر انسان بود شمشير چوبين آن بود
آن عشق با رحمان شود چون آخر آيد ابتلا
عشق زليخا ابتدا بر يوسف آمد سال ها
شد آخر آن عشق خدا مي کرد بر يوسف قفا
بگريخت او يوسف پيش زد دست در پيراهنش
بدريده شد از جذب او برعکس حال ابتدا
گفتش قصاص پيرهن بردم ز تو امروز من
گفتا بسي زين ها کند تقليب عشق کبريا
مطلوب را طالب کند مغلوب را غالب کند
اي بس دعاگو را که حق کرد از کرم قبله دعا
باريک شد اين جا سخن دم مي نگنجد در دهن
من مغلطه خواهم زدن اين جا روا باشد دغا
او مي زند من کيستم من صورتم خاکيستم
رمال بر خاکي زند نقش صوابي يا خطا
اين را رها کن خواجه را بنگر که مي گويد مرا
عشق آتش اندر ريش زد ما را رها کردي چرا
اي خواجه صاحب قدم گر رفتم اينک آمدم
تا من در اين آخرزمان حال تو گويم برملا
آخر چه گويد غره اي جز ز آفتابي ذره اي
از بحر قلزم قطره اي زين بي نهايت ماجرا
چون قطره اي بنمايدت باقيش معلوم آيدت
ز انبار کف گندمي عرضه کنند اندر شرا
کفي چو ديدي باقيش ناديده خود مي دانيش
دانيش و داني چون شود چون بازگردد ز آسيا
هستي تو انبار کهن دستي در اين انبار کن
بنگر چگونه گندمي وانگه به طاحون بر هلا
هست آن جهان چون آسيا هست آن جهان چون خرمني
آن جا همين خواهي بدن گر گندمي گر لوبيا
رو ترک اين گو اي مصر آن خواجه را بين منتظر
کو نيم کاره مي کند تعجيل مي گويد صلا
اي خواجه تو چوني بگو خسته در اين پرفتنه کو
در خاک و خون افتاده اي بيچاره وار و مبتلا
گفت الغياث اي مسلمين دل ها نگهداريد هين
شد ريخته خود خون من تا اين نباشد بر شما
من عاشقان را در تبش بسيار کردم سرزنش
با سينه پرغل و غش بسيار گفتم ناسزا
ويل لکل همزه بهر زبان بد بود
هماز را لماز را جز چاشني نبود دوا
کي آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن کزدم منه بر اقربا
در عشق ترک کام کن ترک حبوب و دام کن
مر سنگ را زر نام کن شکر لقب نه بر جفا