شماره ١٧: آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت اي نادي خوش اهلا و سهلا مرحبا
سمعا و طاعه اي ندا هر دم دو صد جانت فدا
يک بار ديگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتي
اي نادره مهمان ما بردي قرار از جان ما
آخر کجا مي خوانيم گفتا برون از جان و جا
از پاي اين زندانيان بيرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآيد بر علا
تو جان جان افزاستي آخر ز شهر ماستي
دل بر غريبي مي نهي اين کي بود شرط وفا
آوارگي نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پير کابلي صد سحر کردت از دغا
اين قافله بر قافله پويان سوي آن مرحله
چون برنمي گردد سرت چون دل نمي جوشد تو را
بانگ شتربان و جرس مي نشنود از پيش و پس
اي بس رفيق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
خلقي نشسته گوش ما مست و خوش و بي هوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوي شاه آ اي گدا