گفت کاي يار عزيز مهرکار
من ندارم بي رخت يک دم قرار
روز نور و مکسب و تابم توي
شب قرار و سلوت و خوابم توي
از مروت باشد ار شادم کني
وقت و بي وقت از کرم يادم کني
در شبان روزي وظيفه چاشتگاه
راتبه کردي وصال اي نيک خواه
من بدين يک بار قانع نيستم
در هوايت طرفه انسانيستم
پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرين جوع البقر
بي نيازي از غم من اي امير
ده زکات جاه و بنگر در فقير
اين فقير بي ادب نا درخورست
ليک لطف عام تو زان برترست
مي نجويد لطف عام تو سند
آفتابي بر حدثها مي زند
نور او را زان زياني نابده
وان حدث از خشکيي هيزم شده
تا حدث در گلخني شد نور يافت
در در و ديوار حمامي بتافت
بود آلايش شد آرايش کنون
چون برو بر خواند خورشيد آن فسون
شمس هم معده زمين را گرم کرد
تا زمين باقي حدثها را بخورد
جزو خاکي گشت و رست از وي نبات
هکذا يمحو الاله السيئات
با حدث که بترينست اين کند
کش نبات و نرگس و نسرين کند
تا به نسرين مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا
چون خبيثان را چنين خلعت دهد
طيبين را تا چه بخشد در رصد
آن دهد حقشان که لا عين رات
که نگنجد در زبان و در لغت
ما کييم اين را بيا اي يار من
روز من روشن کن از خلق حسن
منگر اندر زشتي و مکروهيم
که ز پر زهري چو مار کوهيم
اي که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت
نوبهار حسن گل ده خار را
زينت طاووس ده اين مار را
در کمال زشتيم من منتهي
لطف تو در فضل و در فن منتهي
حاجت اين منتهي زان منتهي
تو بر آر اي حسرت سرو سهي
چون بميرم فضل تو خواهد گريست
از کرم گرچه ز حاجت او بريست
بر سر گورم بسي خواهد نشست
خواهد از چشم لطيفش اشک جست
نوحه خواهد کرد بر محروميم
چشم خواهد بست از مظلوميم
اندکي زان لطفها اکنون بکن
حلقه اي در گوش من کن زان سخن
آنک خواهي گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من